سكه دولت عشق



چند دقيقه پيش دخترش را که به تازگي از بهزيستي تحويل گرفته  بود خوابانده بود و مي خواست نفس راحتي بکشد و بنشيند مثل هر شب به کارهايي که در طول روز نتوانسته بود انجام دهد برسد. قبل از هر چيز بايد حساب و کتاب مخارج روزانه و دريافتي و پرداختي را مي رسيد و بعد مي رفت سراع پروژه هايي که بايد انجام دهد. بعد از مدتها تنهايي به تازگي بچه دار شده بود و نمي دانست با اين حجم کار چه کند گاهي به خودش مي گفت آخر اين چه کاري بود؟ چندين سال 


  براي خودت آزاد و رها و خوش و خرم بودي ، بچه دار شدنت چه بود؟ باز وقتي به صورت زيباي دخترش نگاه مي کرد و ياد شيرين زباني هايش مي افتاد به خود مي گفت: حيف نيست دختر به اين نازي رو نداشته باشي؟مگه چندين سال در آرزوي همين روزها نبودي؟ 


 


بعد ياد گذشته مي افتاد و سالهايي که در حسرت بچه گريه کرده بود و حرف و حديث فک و فاميل شوهر را خورده و دم بر نياورده بود و آخر کار نيز خواهر شوهرش آب پاکي را روي دستش ريخته بود که اگر بجه دار نشي يکي ديگه مياد تو زندگيت. 


حالا که به ان روزها فکر مي کرد حرص مي خورد که چرا هيچوقت جواب اين حرفها را نداده و نگفته است که زندگي من خرابتر از اين حرفهاست که با بچه درست شود. بعضي وقتها يادش مي رفت که خانم دکتري که آشناي خواهر شوهرش بود صاف و روراست جلوي او گفته بود: «اين خانم مشکلي نداره شوهرش بايد بره دکتر!» 


ان موقع اصلا يادش نبود اما چرا نگفته بود ديگر بريده است و نمي تواند با مردي که شش ماه از سال را قهر است و شش ماه  هم سر سنگين، زندگي کند. يادش آمد که تمام روز را توي اداره و دانشگاه کار مي کرد و آخر سر حتي نتوانسته بود يک انگشتر ناقابل براي خودش بخرد. به دستهايش نگاه کرد و برق دو تا انگشتر و يک النگوي تک پوش لبخند را روي لبش آورد ناخودآگاه دستش را برد سمت گردنش و گردنبند پت و پهنش لمس کرد و با خودش فکر کرد زن بدون طلا هم مگر مي شود؟ دلش نمي خواست به ياد طلاهاي خانه پدري و هديه هاي سر عقدش بيفتد که همه را فک و فاميل خودش هديه داده بودند ولي هيچ خيري از فروش انها نديده بود و همه طي چندين سال زندگي با اين مرد خرج شده و به جايي نرسيده بود. با خودش گفت: «زمين گرد است» و از اين فکر خنده اش گرفت. خب که چه؟


 آنقدر غرق فکر بود که همينطور جلوي مانيتور روشن نشسته بود و يادش رفته بود چه کار مي خواهد بکند. يادش آمد توي آن خانه 40 متري شبيه به قبر چقدر دلش گرفته بود و ديگر حالش از زندگي و شوهر و خانواده شوهر به هم مي خورد و چاره اي جز تحملشان نداشت. از همه بدتر اين که پولهايش بي دليل خرج مي شد و نمي توانست فکر درست و درماني براي خريد خانه تازه بکند  . يکباره اخمهايش در هم رفت وقتي يادش آمد شوهرش موقع خريد آن خانه چه ضرر بزرگي به او زده و دوباره قلبش درد گرفت . اصلا چرا بايد ياد آنروزهاي تلخ مي افتاد؟ حالا که گذشته بود. اما نمي توانست فراموش کند که شوهرش به خاطر لجبازي و ترس از اين که او به پيشنهاد دايي اش براي خريد خانه ي او جواب مثبت ندهد وادارش کرده بود از وام 9 ميليوني مسکن که آماده بود و فقط بايد خانه اي سند دار معامله مي کردند بگذرد و برود پولش را بعد از دو سال انتظار با سودي اندک پس بگيرد و خانه اي قولنامه اي در منطقه اي فقير نشين با همسايه هايي شلوغ و مردم آزار بخرد. تازه شش ماه بعد از خريد خانه قولنامه اي کوچک، قيمت خانه 30 درصد افت کرد و شش ميليون هم اين شکلي ضرر شد. حالا بعد از سالها با اين که درست يکسال بعد از جدايي بدون اين که آن خانه بفروشد خانه سند دار 65 متري با وام 20 ميليوي خريده بود و سه سال بعد نيز  در منطقه اي بهتر خانه ديگري با وام 50 ميليوني خريده و اجاره داده بود، باز هم حسرت آن وام 9 ميليوني روي دلش مانده بود. 


بعضي چيزها عين زخم کهنه مي ماند خودش هم که خوب بشود جايش مي ماند و درد آنرا به ياد مي آورد.


دوباره به دخترش که روي تخت خوابيده بود نگاه کرد و با خودش گفت راستي چه حکمتي بود که اين بچه را درست 9 سال بعد از طلاق و درست در همان روز اجراي حکم، تحويل گرفتم؟ تازه يادش آمد درست در روز جدايي، که چند ماه بعد از دوري از خانه اتفاق افتاده بود و او فرصت کرده بود پولهايش را جمع کند و وام 5 ميليوني هم از بانک بگيرد، کلي سکه و طلا خريده بود درست معادل سکه هاي مهريه که شوهرش نداده بود و يکسال بعد با فروش همان سکه ها و وام هاي ديگر خانه اي سند دار و دلباز براي خودش خريده بود و به آنجا نقل مکان کرده بود و آن خانه کوچک را فروخته بود و سرمايه کرده بود براي خريد و فروش سکه و چقدر کارش بالا گرفته بود. ناخودآگاه خنديد و به خودش گفت: تو اگر شوهر نکرده بودي الان يکي از چند ثروتمند ايراني بوديا! حيف نبود آنهمه سال از عمرت را تلف کردي؟ به گذر سالها که فکر مي کرد مي ديد اين چند سال تنهايي بهترين سال هاي عمرش بوده اند. هر کاري که طي سالهاي سال از آنها محروم بود انجام داده بود. کلاس خوشنويسي، کلاس موسيقي، مدرک دکترا، معاملات اقتصادي و خريد طلاهايي که دوست داشت، سفر خارجي و داخلي و انواع لباس و وسايل خانه . از همه مهمتر بچه دار شده بود. بچه گرفتن از بهزيستي به اين سادگي ها نبود کلي بايد خودش را ثابت مي کرد و چه مراحلي بايد مي گذراند. اما او کسي نبود که جا بزند. با خودش گفت زمان چقدر زود مي گذرد. اصلا خوشبختي اين است که زمان مي گذرد وگرنه اگر قرار بود توي آن سالهاي تلخ تر از زهر بمانم تا حالا زنده نمانده بودم. 


هميشه با خودش فکر مي کرد اگر يکباره تصميم جدايي را عملي نکرده بود و بر ترس ها فايق نمي آمد الان چه وضعيتي داشت؟ جوابش را مي دانست: هنوز در همان خانه 40 متري قولنامه اي محبوس بود و با آن وضعيت کار کردن حتما فلج شده و گوشه خانه افتاده بود و شوهرش هم حتما به توصيه اطرافيانش زن ديگري گرفته بود و ديگر محل سگ هم به او نمي گذاشت. البته همان موقع هم ماهها بود که جواب سلامش را نمي داد و فقط انتظار شست و شو  پخت و پز و کلفتي از او داشت. 


دوباره چشمش به مانيتور افتاد و ليست پروژه هاي نيمه کاره اي را که بايد به زودي تحويل مي داد نگاه کرد و با خود گفت: چه خوب که زمان زود مي گذرد. بايد به کارم برسم اين افکار مغشوش تمامي ندارد. کاش روزي بتوانم قصه زندگي ام را بنويسم. 


ـ چرا هيچکس به ما ياد نداد که «شوهر محرم اسرار نيست»


اولين جمله پست وبلاگش را که نوشت، نفس راحتي کشيد و فکر کرد: «همين کافي است. در خانه اگر کس است يک حرف بس است. »ياد روزگار کودکي اش افتاد قصه هاي مادربزرگش هميشه پر بود از زن هايي که توي خانه هاي کوچک، نخ مي ريسيدند، جارو مي زدند، بچه بزرگ مي کردند  و تازه کتک خوردن را هم حق خودشان مي دانستند. زنهايي که همه درامدشان را ادامه مطلب.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

khabare-taze دنياي خوردني ها بلاگی برای فایل ها آشپزخونه chakavakpel اطلاعات و مقالات مفید و جدید در مورد خواص انواع آجیل، خشکبار و... پنجره نسیم خاطراتی که بااو به سر شد... آموزش جامع صفر تا صد سئو سايت مستر مووی